تراوشات ذهن من

هر چه میخواهد دل تنگم را اینجا می‌نویسم.

تراوشات ذهن من

هر چه میخواهد دل تنگم را اینجا می‌نویسم.

سلام خوش آمدید

تست زمان انتشار

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۳۹
  • محمد اژدری

#خاطره

 

 

آنقدر بد سرما خورده بودم که تقریبا نای تکان خوردن نداشتم، هیچ حسی هم به هیچ جای بدنم نداشتم
نماز مغرب را خواندیم و راهی حرم شدیم
قرار بود اولین بار شش گوشه را ببینم
دل توی دلم نبود
انگار نه انگار جسمم یاریم نمیکرد ...
رسیدیم کنار حرم سقا!
من جایی را بلد نبودم و با رفقا رفتیم از اسکان تا حرم
اما انگار قسمت بود من با عاشق زیارتم را شروع کنم و بعدش معشوق را ببینم!
از هم جدا شدیم، کفش هایم را تحویل کفشداری حرم دادم.
سلام دادم و رفتم داخل، تقریبا زبانم بند آمده بود با دیدن اینکه مقابل ضریح سقا آب پخش می‌کنند بغضم مثل الان ترکید و میخواستم بروم داد بزنم بابا اینجا آب پخش نکنید!
اصلا اینجا حرف از آب نباید بزنید، اما بعد دیدم این آب اگر در حرم سقا باشد خوردن دارد و چند لیوان خوردم، هر کدام به نیت دوای دردی از دردهای بی‌شمارم.
ضریح را طواف کردم چون جسمم یاریم نمیکرد جلوتر بروم و بعد از چند تلاش ناموفق به طواف های دوباره اکتفا کردم و راه افتادم سمت حضرت معشوق!
همان لحظه هایی که همیشه انتظارش را میکشیدم داشت میرسید
آقایم بالاخره خواسته بود من هم بیایم.
بین الحرمین جای سوزن انداختن نبود
کفشهایم را تحویل نگرفتم و با همان پاهای برهنه راه افتادم 
فقط میخواستم برسم 
مثل کسی که گمشده‌ی چندین ساله‌اش را پیدا کرده باشد!
بالاخره رسیدم 
چشمم که به شش گوشه افتاد واقعا در حال خودم نبودم
جمعیت خیلی زیاد بود 
ناخودآگاه سمتش رفتم، کمی نزدیک شدم و بعد پرت شدم بیرون :)
هااا بالاخره بهترین جای داستان داره میرسه
آمدم کمی این طرف تر
یک مفاتیح پیدا کردم 
رو به ضریح ایستادم 
اول یک دل سیر نگاهش کردم 
همان لحظه که الان دارم این متن را مینویسم حسرتش را میخورم
شروع کردم به خواندن زیارت اربعین و من هم شدم دیوانه ای که بعد از آن هر وقت یاد آن نگاه و صحنه میوفتد دلش میریزد
بزرگ‌ترین حسرت امسالم را اینگونه مینویسم:
گوشی نبردم حرم و از آن لحظه خودم عکس نگرفتم که الان مرحمی برای این دلم باشه و بهش بگم بیا با این عکس خودت رو آروم کن 
به این چشم های لعنتیم اعتماد کردم ...


این دل تنگم عقده ها دارد 
گوییا میل کربلا دارد ...
#نقطه_عطف_زندگی
#کربلا
محمد اژدری - ساعت یک شب هشت فروردین ۱۳۹۹

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۱۶
  • محمد اژدری